یادگاری
هوالرحمن الرحیم
روز دانش آموز امسال گرچه انتظاری نمی رفت و فقط مانند سال های قبل و طبق عادت و به رسم یادبود هدیه ای گرفتن ز محل تحصیل قابل پیش بینی بود که آن هم مسئله ای بود که خودمان در شورا مطرح کرده بودیم و فقط مسخره بازی های موقع گرفتن و دادن و عکس گرفتنمان مطرح بود و از این دیوانگی های دخترانه ی کودکانه , اما اینکه درست وسط ِ گفتن اینکه یک سال و هشت ماه دیگر مانده و فقط یکبار دیگر می توانیم چنین روزی را تبریک گوییم و بشنویم و بعد خداحافظی کنیم و سال های باقیمانده ی عمر را با یاد و خاطره ی این دوازده سال گذشته سر کنیم به یکباره در باز شود و هدیه ها را بیاورند و شروع کنیم گفتن و خندیدن هامان را , غمی عجیب قرین با انتظار در دلم فکند . گفته بودند این سال های آخر , سال های خاطره سازی است که عمری به یاد آنان سر می شود و شوری است که در تمام زندگی ز آنان سرچشمه گرفته و می دود به رگ های روح اما ما باور نکرده بودیم ... در ذهنم گذشت اینکه خاطره ای جز چند مورد نداشتیم و خدا بر آن شد تا آن روز به طور کاملا اتفاقی بشود یکی از روز های زیبای تمام لحظاتی که نفس می کشیم ...
خدا می خواست ثابت کند اگر تا همین حالا که ساعت نه و چهل و سه دقیقه ی شب است و تو انتظار می کشیدی کسی به تو تبریک گوید و فقط معلم ِ ادبیات مدت ها پیش تو دقیقا خاطرشان بوده تا وقتی رسیدی خانه اولین پیام تلگرامت را که باز کردی " روزت مبارک " باشد بس با ارزش که تا همین حالا و همین ثانیه در فکرش پرواز کنی و چه حس خوبی است ...
اما تا همین لحظه هم انتظار بکشی , صبر پیشه کنی و انتظار بکشی ز کسانی که دوستشان داری ولو به قدر یک پیام , ولو یک لبخند , ولو ...خدا میخواست ثابت کند که هست و این غم ها را می توانی با خاطره ی ظهر , لبخندش کنی ...
حرف , حرف شوق هجده سالگی بود و رای اولی بودنمان در خرداد امسال , حرف , حرف کار های نکرده ای بود که صبح روز تولد ؛ دقیقا آن هنگامی که جواز انجامشان صادر می شد باید انجامشان می دادیم ... حرف , حرف ِ اهدای عضو بود و کارتی که دقیقا صبح روز تولد باید پر شود , حرف , حرف ِ کارت ملی بود , حرف خیلی حرف های شیرین بود برایمان , حرف هایی که شاید چهل سال آینده که نه , کمی نزدیکتر , دو سال آینده نیز برایمان عادی شوند و دیگر نه برقی بدود در چشمانمان هنگام خندیدن ِ آنکه داریم می رویم تا برای دیپلممان عکس بگیریم و نه شوری ... دیگر برایمان عادی می شود تمام جذابیت هایی که امروز دهانمان را آب انداخته ؛ اهدای عضو , کارت ملی , گواهینامه , دانشگاه , رای دادن , شناسنامه ی عکس دار , اهدای خون و حتی نزدیک ترین و شاید حالا برای شما بی ارزش ترین و برای ما بهترینش ؛ دیپلمی که امسال بعد از دوازده سال داریم می گیریم و هر روز یک دیوانه بازی سرش در می آوریم ... طبق معمول پرنیان و من عقب نشسته بودیم , وقتی پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و صورت آفتاب خورده ی پسری شش ساله التماس خرید حتی یک بسته دستمال می کرد و ما با او میوه خوردیم و او ... حتی خوردنش هم عذاب آور بود که حال او باید در راه خانه باشد ز مدرسه و ...
چراغ , سبز شد؛ راننده می خواستند نان بخرند که از ما اجازه گرفتند , ایستادند و رفتند و برای ما هم کمی نان خریدند و وقتی که آمدند جز یک پنجاهی که الحمدلله هیچ کداممان هم پس از بسی تکاندن خود که از پرنیان یک پنج هزار تومانی و از من یک پانصد تومانی با یک شکلات و دو چسب زخم در آمد , چیزی نداشتیم البته بگذریم از اینکه ما دست و پا چلفتی نیستیم و فقط بلد نیستیم نان را در کیسه بگذاریم که آقای راننده هم بسی حساس به ماشین و داشتند سکته را می زدند ! خب ؛ همه اش یک پنجاه تومانی تک و تنهایی بود که ما نمی توانستم صبر کنیم که گرچه مبلغ اندک , اما عذاب وجدان داشت خفه مان می کرد ! هرچه کردیم لااقل پنجاه تومانی پیش شما بماند قبول نکردند که نکردند که شما برای شش هزار تومان عذاب وجدان دارید و من برای چهل و چهار هزار تومان شما عذاب وجدان نداشته باشم :| ؟! کلی چانه زدیم و کلی این میان خندیدیم و کلی سعی کردیم که حداقل پنج و پانصد را بگیرند که آن را هم قبول نکردند و حالا ما دو تا نقشه ای کشیده بودیم که لااقل یک مغازه را بیابیم و این را خرد کنیم :| !
از قضا همه ی مسیر های تهران اتوبان شد ! به یک مغازه که رسیدیم ؛ علامتی به پرنیان دادم , او هم لبخندی زد ! سه آبمیوه از یخچال برداشتیم و داشتیم زیر زیرکی می خندیدیم که فروشنده غیضی کردند به شوخی که به من می خندید که ما یادمان رفته بود اول مهر با خودمان قرار گذاشته بودیم به همه لبخند بزنیم و تهش داشتند توی خیابان مارا جدی جدی میزدند که چیه نیشت بازه ؟! فلذا همان اخم کردن سر صبح بهتر است گویی ما مقصریم شش صبح است و آنان بیدار :| ! ما هم که کلا خنده رو مخصوصا اون یکیمان :| خلاصه اش خرد کردیم و آمدیم و این طناب دار را ز گردنمان باز کردیم .
آمدیم و آی چه شد ! نان تازه و داغ و از آن طرف ... تا برسیم به خانه هامان چقدر خندیدیم و بعدش هم ...
امروز , روز دانش آموز بود و چه عکس هایی که با هم نگرفتیم در سالی که پر بود ز شور و شوق ...
خودم هدیه خریدم برای خودم اما هنوز ؛ انتظار می کشم ...
برای یک تبریک که دل خوش کنم بدان
آرام شوم
و
امید ...
شاید یک نان داغ و ساده و گذاشتنش در یک کیسه و شناسنامه و دیپلم و کارت ملی و کارت اهدای عضو و گواهینامه و دانشگاه و ماشین و اهدای خون و یک مغازه رفتن برای شما خیلی خیلی ساده به نظر بیاید اما از نظر من این اصلا ساده نیست که زندگی ساده ایست ز پیچیده ای عمیق ...
___
#س_شیرین_فرد
#سیزده_آبان
سیزدهم آبان ماه سال یکهزار و سیصد و نود و پنج
بماند به یادگار
تا سال های بعد
با خواندنش
جان دوباره بگیریم ...
کلمات کلیدی :